سایه

داوود قنبری
davoud56@yahoo.com

هوای ابری و نم آرام باران اوایل پاییز آنچنان دلپذ یر بود که مرا واداشت از محل کارم تا منزل را پای پیاده بپیمایم.هنوز آنچنان باران نیامده بود که چاله های آ ب تشکیل شود و من به آسودگی گام برمیداشتم . از کنار دیوار آجری نسبتا قدیمی و اندکی تیره تر از رنگ اصلیش به دلیل گذشت زمان عبور می کردم.بی خیال و توجه به اطرافم و مردم می گذشتم . حدود یک ساعتی به غروب مانده بود.همانطور که می گذشتم ناگهان چشمم به چیزی
خورد. ایستادم.سرم را برگرداندم. به دیوار نگاه کردم. به نظرم چیزی کنار دیوار ایستاده بود. به دقت نگاه کردم :"این دیگه چیه؟" با خودم گفتم . جلو تر رفتم . عجب! آدمی را دیدم که به سختی قابل دیدن بود. ایستاده بود . جوان بود. با ریشی بلند و نامرتب . بنظرم به دیوار چسبیده بود . به اطرافش توجهی نداشت . به افقی نامعلوم خیره شده بود. قطعا متوجه حضور من نشده بود. کمی ایستادم و به آن مرد عجیب خیره شدم . اما چون که دیرم شده بود راه افتادم اما تصمیم داشتم که مجددا او را ببینم . خیلی دلم می خواست بدانم که او کیست و آنجا جه می کند.فردای آنروز هوا ناگهان تغییر کرد . رگبار سختی می بارید و دمای هوا نیز بشدت سقوط کرد . با وجود آنکه تقریبا مطمئن بودم او را در آنجا نخواهم دید . باز به دیدارش رفتم . نمی دانم چه چیزی مرا به انجا می کشاند . شاید کنجکاوی ...سر جایش بود همانطور ایستاده و چسبیده به دیوار . آنچنان محکم که انگاری جزئی از دیوار است . آن اجرهای منظم قرمزرنگ باران خورده ... "آقا آقا با شماهستم " اینرا گفتم و خواستم به او دست بزنم . نسبت به دیروز هیچ تغییری نکرده بودبه نظر میرسید همانجا خشکش زد ه باشد چترم را بالای سرش گرقتم . از چه چیزی تغذیه می کرد شبنم صبحگاهی و یا گرد و غبار دیوار ؟ فردای آنروز برایش ساندویچ خریدم تصمیم داشتم هر طور شده او را از آ ن حالت خارج کنم ویا لااقل چیزی بخوردش بدهم چرا که مطمئن بودم به این شکل زیاد دوام نمی آورد ساندویچ گرم را گرفتم زیر دماغش تا اشتهایش را تحریک کنم می دانستم که باید شدیدا گرسنه باشد منتظر بودم ببینم آب دهانش با بوی گرم و لذیذ همبرگر مخصوص تنوری به راه خواهد افتاد اما انتظارم طولانی شد و او هیچ حرکتی از خودش نشان نداد. خسته شدم . حوصله ام سررفت.یقه اش را گرفتم و سرش داد زدم اما فایدهای نداشت و او همچنان سکوت کرده بود . جلوی رویش با لذت تمام ساندویچ کذایی را خوردم . و رفتم .چند روزی به دیدنش نرفتم . عصبانی بودم .بار دیگر چند روز بعد به دیدنش رفتم اینبار سعی کردم با گفتگوی یک ترفه ام و دلیل و منطق او را به راه بیاورم اما همانطور که انتظار داشتم عکس العملی از خود نشان نداد... بعد از آن گاه گداری نزدش می رفتم و جالب آنکه به تدریج احساس می کردم دیدن او مشکل تر می شود و او بیشتر بیشتر در آن دیوار فرو می رود ...محو می شود.به نظرم به غیر از من دیگران او را نمی دیدند و یا توجهی نمی کردند چرا که دیدنش واقعا به توجه و دقت احتیاج داشت ...چطور زنده بود ؟...از چه چیزی تغذیه می کرد ؟...در همان دوران بود که به ماموریتی اعزام شدم .و برای مدتی نسبتا طولانی ندیدمش ...زمانی هم که بازگشتم به دلیل مشغله فراوان نتوانستم او را ببینم ...تا اینکه برنامه کاریم را طوری ترتیب دادم که بتوانم مجددا ببینمش . دیدن یک آدم جدا افتاده از دیگران و احتیاجاتشان برایم جالب بود ... نزدیک غروب بود که رسیدم نگاه کردم . نبود !پیش خودم گفتم یعنی خسته شده و رفته ؟دوباره نگاه کردم چیزی ندیدم . اما به ناگاه چیزی را روی دیوار حس کردم ...روی ان آجرها... سایه ای روی دیوار بود خودش بود با نگاه خیره به دوردستهای نامعلومش او سایه ای شده بود بروی دیوار سایه ای که در عمق ذرات دیوار فرو رفته . آنقدر انجا چسبیده به دیوار مانده بود که بالاخره رفته بود به درون ذرات آجرها آجرهای قرمز رنگ و خیس از شر شر باران . باران که به تازگی آغاز شده بود به تدریج شدت می گرفت و هوا رو به سردی می رفت . اما نگرانش نبودم ...دیگر نه سردش می شد و نه گرسنه اش ... نمرده بود بلکه تغییر کرده بود ...درسته درون آن دیوار تحلیل یافته بود...
حالا هر وقت که از کنار آن دیوار عبور می کنم . می ایستم. نگاهی به دیوار می اندازم . می دانم که او هم دارد نگاهم میکند . می گویم:" سلام". بعد به راه خودم ادامه می دهم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31661< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي